دانلود فیلم رایگان اهنگ
نوشته شده توسط : مرتضی

زغال فروش حاضر جواب

گویندناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور می‌کرد که چشمش به ذغال‌فروشی افتاد. مرد ذغال‌فروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغال‌ها بود و در نتیجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود. ناصرالدین‌شاه سرش را از کالسکه بیرون آورده و ذغال‌فروش را صدا کرد. ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت: «بله قربان.»
ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت: «جنهم بوده‌ای؟»
ذغال فروش زرنگ گفت: «بله قربان!»
شاه از برخورد ذغال‌فروش خوشش آمده و گفت: «چه کسی را در جهنم دیدی؟»
ذغال‌فروش حاضرجواب گفت: «اینهائیکه در رکاب اعلاحضرت هستند همه را در جهنم دیدم.»
شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهی گفت: «مرا آنجا ندیدی؟»
ذغال‌فروش فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگوید که ندیدم که حق مطلب را اداء نکرده است. پس گفت: «اعلاحضرتا، حقیقش این است که من تا ته جهنم نرفتم!»



:: موضوعات مرتبط: حکایت , ,
:: برچسب‌ها: حکایت زغال فروش و ناصردین شاه ,
:: بازدید از این مطلب : 868
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 22 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

پادشاه دور اندیش

مرد فقیری به شهری وارد شد، هنوز خورشید طلوع نکرده بود و دروازه شهر باز نشده بود. پشت در نشست و منتظر شد، ساعتی بعد در را باز کردند، تا خواست وارد شهر شود، جمعی او را گرفتند و دست بسته به کاخ پادشاهی بردند، هر چه التماس کرد که مگر من چه کار کردم، جوابی نشنید اما در کاخ دید که او را بر تخت سلطنت نشاندند و همه به تعظیم و اکرام او بر خاستند و پوزش طلبیدند. چون علت ماجرا را پرسید! گفتند: «هر سال در چنین روزی، ما پادشاه خویش را این گونه انتخاب می کنیم.»

پادشاه کنونی و مرد فقیر روزگار قبل روزی با خود اندیشید که داستان پادشاهان پیش را باید جست که چه شدند و کجا رفتند؟

طرح رفاقت با مردی ریخت و آن مرد در عالم محبت به او گفت که: « در روزهای آخر سال، پادشاه را با کشتی به جزیره ای دور دست می برند که نه در آن جا آبادانی است و نه ساکنی دارد و آن جا رهایش می کنند. بعد همگی بر می گردند و شاهی دیگر را انتخاب می کنند.» محل جزیره را جویا شد و از فردای آن روز داستان زندگی اش دگرگون شد.

به کمک آن مرد، به صورت پنهانی غلامان و کنیزانی خرید و پول و وسیله در اختیارشان نهاد تا به جزیره روند و آن جا را آباد کنند. سراها و باغ ها ساخت. هرچه مردم نگریستند دیدند که بر خلاف شاهان پیشین او را به دنیا و تاج و تخت کاری نیست. چون سال تمام شد روزی وزیران به او گفتند: «امروز رسمی است که باید برای صید به دریا برویم.» مرد داستان را فهمید، آماده شد و با شوق به کشتی نشست، اورا به دریا بردند و در آن جزیره رها کردند و بازگشتند، غلامان در آن جزیره او را یافتند و او را پادشاه خود کردند !



:: موضوعات مرتبط: حکایت , ,
:: برچسب‌ها: حکایت پادشاه دور اندیش,داستان خواندنی ,
:: بازدید از این مطلب : 861
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 22 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

باتوجه به شیوع بیماری انفولانزای خوکی درکرمان

 


ومتاسفانه ابتلای حدودشصت درصد مردم به این بیماری

 

یک نکته روتوجه داشته باشید

 

هیچ. انتی بیوتیکی این بیماری رو از بین نمی بره فقط یک درمان داره

 




:: موضوعات مرتبط: پزشکی , ,
:: برچسب‌ها: درمان انفولانزای خوکی ب روش سنتی ,
:: بازدید از این مطلب : 895

|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 21 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

پست عاشقانه ,با چه رویی بنویسم غم دریا دارم

پست عاشقانه ,با چه رویی بنویسم غم دریا دارم

من که در تنگ برای تو تماشا دارم

 

با چه رویی بنویسم غم دریا دارم ؟

 

 

دل پر از شوق رهاییست ، ولی ممکن نیست

 

به زبان آورم آن را که تمنا دارم

 

 

چیستم ؟! خاطری زخم فراموش شده

 

لب اگر باز کنم با تو سخن ها دارم

 

 

با دلت حسرت هم صحبتی ام هست ، ولی

 

سنگ را با چه زبانی به سخن وادارم ؟

 

 

چیزی از عمر نمانده ست ، ولی می خواهم

 

خانه ای را که فروریخته بر پا دارم ...

 

"فاضل نظری"

 



:: موضوعات مرتبط: پست های عاشقانه , ,
:: برچسب‌ها: پست عاشقانه ,با چه رویی بنویسم غم دریا دارم ,
:: بازدید از این مطلب : 850
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : شنبه 21 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

پست عاشقانه ,غمگین,قسمت

پست عاشقانه ,غمگین,قسمت

 چه کلمه مظلومی است..!

 

قسمت

 

تمام نامردی ها را گردن میگیرد

 



:: موضوعات مرتبط: پست های عاشقانه , ,
:: برچسب‌ها: پست عاشقانه ,غمگین,قسمت ,
:: بازدید از این مطلب : 918
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 21 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

پست عاشقانه ,غمگین,روزهای بعد رفتنت را میشمارم

پست عاشقانه ,غمگین,روزهای بعد رفتنت را میشمارم

, خط های روی پیشانی ام

 

ربطی به سنم ندارد...

 

دارم روزهای بعد رفتنت را میشمارم...

 



:: موضوعات مرتبط: پست های عاشقانه , ,
:: برچسب‌ها: پست عاشقانه ,غمگین,روزهای بعد رفتنت را میشمارم ,
:: بازدید از این مطلب : 871
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 21 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

پست عاشقانه ,عاشقانه کوتاه

پست عاشقانه ,عاشقانه کوتاه

 حکایته عاشقانه من کوتاست...

 

من عاشق او بودم

 

و..!

 

او عاشق او...

 

 



:: موضوعات مرتبط: پست های عاشقانه , ,
:: برچسب‌ها: پست عاشقانه ,عاشقانه کوتاه ,
:: بازدید از این مطلب : 620
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 21 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

پست عاشقانه ,جدایی

پست عاشقانه ,جدایی

 وقتی نخواستنت...

 

آروم بکش کنار...!

 

غم انگیز است اگر تو را نخواهد؛

 

مسخره است اگر نفهمی؛

 

احمقـانـه است اگر اصرار کـنی ....

 



:: موضوعات مرتبط: پست های عاشقانه , ,
:: برچسب‌ها: پست عاشقانه ,جدایی ,
:: بازدید از این مطلب : 901
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 21 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

کاش یکی یاد آدم ها می داد..!

 کاش یکی یاد آدم ها می داد..!

 کاش یکی یاد آدم ها می داد..!

 

که رسوا شدن از همرنگ جماعت شدن بهتر است..

 

حداقلش دیگر همه جا پر نبود از آدم های که خودشان نیستند

 



:: موضوعات مرتبط: پست های عاشقانه , ,
:: برچسب‌ها: کاش یکی یاد آدم ها می داد , , ! ,
:: بازدید از این مطلب : 759
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 21 آذر 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مرتضی

پاداش افشای راز

پادشاهی با وزیر و سرداران و نزدیکانش به شکار می رفت. همین که آن ها به میان دشت رسیدند پادشاه به یکی از مشاورانش گفت:
حاضری با من مسابقه اسب سواری بدهی؟
مشاور پادشاه با شادمانی پذیرفت و لحظه ای بعد اسب هایشان را چهار نعل به جلو تاختند تا از همراهانشان دور شدند. در این هنگام پادشاه به مشاورش گفت:
هدف من اسب سواری نبود ، می خواستم رازی را با تو در میان بگذارم، فقط یادت باشد که نباید این راز را با کسی در میان بگذاری .
مشاور گفت: به من اطمینان داشته باش ای پادشاه.
پادشاه گفت: من حس می کنم برادرم می خواهد بر علیه من توطئه کند و به جای من بنشیند. از تو می خواهم شبانه روز مواظب او باشی و کوچکترین حرکتش را به من خبر بدهی.
مشاور گفت: اطاعت می کنم سرور من.

مدتی گذشت و سر انجام یک روز مشاور آنچه را که از پادشاه شنیده بود یه برادر پادشاه گفت و از او خواست مواظب خودش باشد.
برادر پادشاه از او تشکر کرد و پس از مدتی پادشاه مرد و برادرش به جای او نشست.

مشاور قبلی شاه بسیار خوشحال شد و یقین کرد که پادشاه جدید مقام مهم تری به او می دهد. اما پادشاه جدید در همان نخستین روز حکومت، او را خواست و دستور کشتن او را داد.
مشاور قبلی پادشاه وحشت زده گفت: ای پادشاه من که خطایی ندارم، من به تو خدمت بزرگی کردم و راز مهمی را برایت گفتم.
پادشاه جدید گفت: تو اشتباه کردی و آن فاش کردن راز است، من به کسی که یک راز را فاش کند،
به همین دلیل نمی توانم به تو اطمینان کنم و همیشه می پندارم همچنان که راز برادرم را به من باز گفتی ، روزی رازهای مرا هم فاش می کنی.
این را گفت و دستور داد حکم را اجرا کنند.

 



:: موضوعات مرتبط: حکایت , ,
:: برچسب‌ها: حکایت پاداش افشای راز ,
:: بازدید از این مطلب : 959
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 21 آذر 1394 | نظرات ()